یادمه وقتی بچه بودم یه برنامه‌ی کوتاه ژاپنی پخش می‌شد، که تقریباً تو مایه‌های تله فیلم کارتونی بود.
داستان کارتونه از این قرار بود:
پیرمردی بود که دو سبد زرد آلو رو به گردنش آویزون کرده بود و تو مسیری راه می‌رفت و داد می‌زد:
زرد آلو دارم،
زرد آلو دارم!
یکی بهش رسید و گفت:
پیرمرد، زرد آلو هات شیرینه یا ترش؟
و پیرمرد خوشحال از فروش احتمالی زرد آلو گفت: شیرین آقا!
شیرین، شیرین.
مرد گفت: بد شد!
من زرد آلوی ترش دوست داشتم.
و پیرمرد رو رها کرد و رفت.
پیرمرد دوباره به راهش ادامه داد و داد می‌زد: زرد آلو دارم، زرد آلو دارم!
این دفعه یکی دیگه اومد جلو و پرسید: زرد آلوهات شیرینه یا ترش؟
پیرمرد دوباره با خوشحالی گفت: ترش، ترشه آقا!
مرد گفت:
حیف شد!
من زرد آلوی شیرین دوست دارم!
پیرمرد دوباره به راهش ادامه داد و همچنان فریاد زردآلو دارمش بلند بود ،  که دوباره به یه نفر برخورد کرد.
باز هم همون سؤال که زرد آلو هات ترشه یا شیرین؟
و این بار پیرمرد گفت:
هم ترشه هم شیرین!
مرد گفت:
حیف شد!
من یا ترش دوست دارم یا شیرین!
و اون مرد هم رفت و زرد آلو‌ها فروش نرفت!!
اونوقت‌ها تو دنیای بچگانه‌ی خودم به این پیرمرد می‌خندیدم.
با خودم می‌گفتم: چه کاریه؟
خب بهشون بگو بچشن!
ولی حالا چیز دیگه‌ای به ذهنم رسیده.
مادامی که ما انسان‌ها در پی کسب رضایت افراد جامعه به هر طریقی باشیم، تا وقتی که برای کسب نتیجه دلقک‌وار رفتار کنیم و خودمانو شبیه خواسته و میل افراد در بیاریم، تا وقتی که به حقیقت و ارزشش فکر نکنیم و تا وقتی که خود واقعیمون نباشیم و برای خوشایند بقیه هر روز یه رنگ عوض کنیم، زرد آلوهامون به فروش نمیره و به عبارتی رو دستمون می‌مونه!
همین!
خودمون باشیم، فارغ از هر نوع ترس از قضاوت و پذیرش یا رد بقیه.
برای افکارمون احترام و استقلال و عزت قائل باشیم تا خریدار و شنونده داشته باشه. به یقین خریدار و شنونده‌ی اصیل خودشو پیدا می‌کنه.
اگه اون پیرمرد زرد آلو فروش، همون چیزی رو که واقعاً بود عنوان می‌کرد و از ترس فروش نرفتن محصولش مطابق نظر مردم، حرفش رو تغییر نمی داد و حقیقت رو می‌گفت، حتماً زرد آلوهاش فروش می‌رفت.
هر چیزی تو این دنیا، مشتری خاص خودش رو بالآخره پیدا می‌کنه!